4 نکته درباره زندگی بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی یا روان گسیختگی
اگر تاکنون این سوال برایتان پیش آمده است که زندگی با یک واقعیت متناوب چگونه است، میتوانید کل زندگی من را تصور کنید. من در ۲۰۱۸ دچار اسکیزوفرنی یا روان گسیختگی زودرس شدم. بر اساس نخستین خاطراتام، توهمات، خیالات، و افکار عجیبوغریب همیشه بر طرز نگاهام به زندگی تاثیر گذاشتهاند. این بیماری با من بزرگ شده، و به خط سیر زندگیام شکل داده است. بدون اسکیزوفرنی، من آدمی نبودم که امروز هستم. با اینکه تجربههایام دلخراش بودهاند، من بابت اینکه زندگی میکنم و این فرصت به من داده شده که از دیگران پشتیبانی کنم، از زندگی سپاسگزارم.
۱. دورهای که جوانتر بودم
شاید فکر کنید یک بزرگسال میتواند به راحتی متوجه بشود که یک کودک مبتلا به روانپریشی است. با وجود این، با اینکه من غالبا رفتارهای عجیبی از خود نشان میدادم و از لحاظ اجتماعی دچار مشکل بودم، هرگز به خاطر این مشکلات از طرف بزرگسالان اطرافام حمایت نشدم. من سعی میکردم به دیگران توضیح بدهم چه چیزهایی در سرم میگذرد، ولی بزرگسالان اطرافام نمیخواستند این چیزها را در من بپذیرند.
من در ۱۴ سالگی متوجه شدم یک روانپریش هستم. از آن پس، برای سالها به طور روزانه صداهایی را میشنیدم و مرتبا در ذهنام توهمات بصری میدیدم.
من ساعت ۴ یا ۵ صبح برای انجام تکالیفام بیدار میشدم؛ از پلهها پایین میرفتم و وارد کتابخانهی منزلمان میشدم، و دچار توهماتی بصری میشدم که من را از اتفاقاتی که در اطرافام رخ میدادند، آگاه میکردند.
من حیواناتی را میدیدم – پرندگان، سگها، و عنکبوتهای غولپیکر که ناگهان ظاهر میشدند و بدون هیچ اثری ناپدید میشدند – ولی میدانستم آنها نمیتوانند واقعی باشند.
شاید با تعجب پرسید، چرا در این مواقع از کسی درخواست کمک نمیکردم. گذشته از آن، شاید از خودتان بپرسید، اگر من بدانم دچار توهم میشوم، آیا بدیهیترین کار این نیست که از یک پزشک کمک بخواهم؟
در آن زمان، نگرانیهایام دربارهی تجربههای روانپریشیام بارها و بارها نادیده گرفته میشدند، و آدمها آنقدر مرا به خاطر این علائم مسخره میکردند که میترسیم سایر آدمها را در جریان این توهمات قرار بدهم. من باور نداشتم که هر کسی در زندگیام میتواند کمکام کند. من تصمیم گرفتم منتظر بمانم تا بزرگ بشوم و آنگاه درخواست کمک کنم.
۲. وقتی ذهن از نو تنظیم میشود
یک روز سهشنبهی پاییزی در دومین سال دانشگاهام بود، و من از لحاظ درسی اوضاع خوبی نداشتم. من به مدت یک هفته برای امتحان شیمی آلی درس خواندم، ولی انگار هیچ چیز در ذهنمان باقی نمیماند. هر چه میخواندم انگار یک راست از ذهنام خارج میشد.
من به تازگی با یکی از دوستانام دچار اختلاف شده بودم، و توهمات شنیداریام واقعا وحشتناک شده بودند. درمانگرم توصیه کرده بود به بخش روانپزشکی دانشکده بروم و یک قرار ملاقات بگذارم، و در نهایت، مجبور به این کار شدم.
پس از آنکه از جلسهی رواندرمانی خارج شدم، بدون آنکه متوجه بشوم، به کلاس آمار مقدماتی رسیده بودم. پشت کامپیوتر نشستم؛ به نظر میرسید صدای استاد به صورت اکویی به گوشام میرسد. من به صفحهی خالی کامپیوتر خیره شدم. سپس، واقعیت برایام به دو نصف تقسیم شد و دچار تجربهی وحشتناک خروج از بدن شدم.
بعد از کلاس، با درماندگی یک پیام به تنها دوستام فرستادم، و به او گفتم همین الان باید به دیدنام بیاید. من توانایی حرف زدن را از دست داده بودم، و فقط میتوانستم صداهای تکبخشی ایجاد کنم. همچنین، شروع به نوشتن چیزهای نامفهومی در دفتر خاطراتام کردم. دوستام با اورژانس تماس گرفت، و آنها من را به نزدیکترین مرکز اورژانس بردند.
والدینام همان شب به طرف خوابگاه دانشگاه راه افتادند. من در بخش روانپزشکی بستری نشدم، ولی نزدیک به ۹ ساعت در بخش اورژانس بستری بودم. والدینام، به خصوص مادرم، امیدوار بودند من باز همان دختری بشوم که از پیش میشناختند، ولی اکنون نبودم. در آن شب، چیزی در مغزم به شکل اساسی تغییر کرد.
۳. درمان
من تا دو ترم بعد نیز به عنوان یک دانشجوی پارهوقت مبتلا به اسکیزوفرنی تمامعیار به آن شرایط دستوپنجه نرم میکردم، تا اینکه در نهایت، مجبور شدم از دانشگاه مرخصی پزشکی بگیرم. آن شرایط واقعا ویرانگر بود، ولی پایان آن دوره از زندگیام به شروع دورهی جدیدی از زندگی منجر شد.
من درمانگر فعلیام را پیدا کردم؛ کسی که وضعیت امروزم را واقعا مدیون وی هستم. من دورهی توانبخشی را تمام کردم، مجددا خواندن را یاد گرفتم و به مهارتهای اجتماعی رسیدم.
از دست دادن توانایی خواندن یکی از سختترین جنبههای بیماری اسکیزوفرنی است. توانایی خواندن من از سطح یک دانشجوی دانشگاه به یک فردی رسید که حتی نمیتوانست یک جملهی ساده را بخواند.
من نمیتوانستم بر کلمهها تمرکز یا آنها را پردازش کنم. کلمهها در ذهنام شبیه یک تودهی خمیری شده بودند.
برای بازیابی توانایی ذهنیام، برای چندین ماه، هر روز، به کتابهای صوتی گوش میدادم – موضوع اکثر این کتابها روانشناسی نابهنجاریها بود. سرانجام، توانستم کتابهای واقعی بخوانم. خواندن نخستین کتاب – یک کتاب کوتاه و محبوب روانشناسی – حدودا یک ماه طول کشید؛ ولی من خسته نشدم. ظرف یک سال، وضعیتام از حالتی که حتی نمیتوانستم یک کلمه بخوانم، به حالتی تبدیل شد که توانستم کتابهای جفری چاسر را به زبان انگلیسی میانه بخوانم.
یکی دیگر از بخشهای مهم درمان اسکیزوفرنی یادگیری نحوهی تغییر چارچوب ذهنی و تغییر چگونگی واکنش به توهماتتان است.
در طول فرایند درمان، یاد گرفتم واکنشهایام همراه با ترس نباشند و با توهمات مبارزه نکنم؛ فقط آنها را بپذیرم و با آنها کنار بیایم؛ بفهمم آنها نمیتوانند هیچ کنترلی بر من داشته باشند.
وقتی این مهارتها را یاد میگرفتم، توهماتام به تدریج کمتر و خوشایندتر شدند. این اصلاح نگرش به توهمات به عامل اصلی در بازیابی کارکردهایام تبدیل شد.
۴. سخن آخر
بازگشت به دانشگاه برایام چالشبرانگیز بود، ولی این خواسته به سرعت تحقق یافت. من از طریق حساب اینستاگرام خود با سیسیلیا مکگو، مدیرعامل یک سازمان مردمنهاد به نام دانشجویان مبتلا به روانپریشی، آشنا شدم. وی پستی را در این سازمان به من پیشنهاد کرد؛ هماکنون در هیئت اجرایی همین سازمان مشغول به کار هستم.
من هم به جامعهی مبتلایان به روانپریشی خدمت میکنم، و هم از آنها انرژی میگیرم. من به زودی مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشتهی مشاوره بالینی سلامت روان خواهم گرفت؛ به این ترتیب میتوانم به عنوان متخصص درمانگر به افراد مبتلا به روانپریشی خدمت کنم.
من تصمیم دارم در سالهای پیش رویام همچنان به این جامعه خدمت کنم. البته، این کار هنوز گاهی اوقات برایام چالشبرانگیز است، ولی پس از پشت سر گذاشتن جلسات درمانی و یادگیری مهارتهایی برای کنترل علائم بیماریام، برای مواجهه با هر آنچه پیش رویام قرار میگیرد، احساس آمادگی میکنم.
اسکیزوفرنی به مغز و زندگیام شکل داد، ولی مسلما نتوانست آنها را نابود کند. من با همین مغز مبتلا به اسکیزوفرنی توانستم به اهدافام برسم، نه علیرغم آن.