5 حقیقت روانشناسی اجتماعی که دود از سرتان بلند میشود
روانشناسی نحوهی رفتار، تفکر و احساس آدمها را از لحاظ علمی مطالعه میکند. روانشناسی اجتماعی نحوهی رفتار، تفکر و احساس آدمها را در متنِ جامعه مطالعه میکند؛ به این معنا که نشان میدهد رفتارها، تفکرها، و احساسّهای آدمها چگونه تحت تاثیر آدمهای دیگر تغییر میکنند.
حقیقت روانشناسی اجتماعی
۱. زندان استنفورد
در اینجا شاید لازم باشد برای افرادی که تاکنون در مورد زندان استنفورد چیزی نشنیدهاند، قدری توضیح دهیم زیرا این داستانْ نشاندهندهی درماندگیِ (یا تمایل) ما در پذیرش موقعیتها و ساختارهای قدرتی است که در آن زندگی میکنیم.
فیلیپ زیمباردو کنجکاو بود بداند چرا زندانّها مکانهایی خشونتآمیز هستند؛ آیا این خشونت به دلیل شخصیت ساکنین آنجا است، یا به علت تاثیر مخرب ساختارِ قدرت در خودِ زندانها است؟
زیمباردو برای یافتنِ پاسخی برای این پرسش، یک زندانِ ساختگی در زیرزمین بخش روانشناسیِ دانشگاه استنفورد ایجاد کرد. وی چند مردِ جوان معقول و موجه را به عنوان داوطلب انتخاب کرد – هیچیک سابقهی جنایی نداشتند و همگی در آزمونهای روانشناختی به عنوان افراد “معمولی” شناخته شدند – و به صورت تصادفی به نیمی از آنها نقش زندانی و نیمی دیگر نیز نقش زندانبان داد. طبق برنامه وی تصمیم داشت به مدت دو هفته آنها را به این صورت به حال خود رها کند و نظارهگرِ نحوهی تعاملِ این شهروندان با یکدیگر در نقشهای جدیدشان باشد.
آنچه در ادامه اتفاق افتاد تبدیل به افسانه شد:
شرایط اجتماعی در این زندانِ ساختگی با سرعتی حیرتآور هر روز بدتر میشد. در اولین شب، زندانیها شورش به راه انداختند، و زندانبانها که با نافرمانیِ زندانیها احساس ترس و نگرانی میکردند، آنها را به شدت سرکوب کردند. آنها برای تادیب زندانیها شروع به ابداع راههایی خلاقانه کردند، و از روشهایی نظیر تفتیش بدنی به صورت تصادفی و برهنه، ایجاد محدودیت در حمام و دستشویی، فحاشی، محرومیت از خواب، و خودداری از تحویل غذا استفاده میکردند.
زندانیّها تحت چنین فشاری کنترلشان را از دست دادند. تنها پس از گذشتِ سی و شش ساعت، یکی از زندانیها فریاد زد که “از درون در حالِ سوختن است.” در طول شش روز، چهار زندانیِ دیگر نیز از همین کار پیروی کردند، به طوری که یکی از آنها به دلیل استرس بالا تمامِ پوست بدنش پر از جوش و التهاب شد. کاملا واضح بود برای همهی افرادِ درگیر در این آزمایش نقشّهای جدید به سرعت از حالتِ بازی خارج و به شدت جدی شده بود.
حتی خودِ زیمباردو نیز به شدت تحت تاثیر فضای روانیِ مخربِ این موقعیت قرار گرفت. وی به تدریج دچار ترسهای پارانوئیدی شد و فکر کرد زندانیها برای فرار نقشه کشیدهاند، و واقعا سعی کرد از پلیس درخواستِ کمک کند. خوشبختانه، در این زمان، زیمباردو متوجهی این مسئله شد که اوضاع واقعا از کنترل خارج شده است و بدتر از چیزی است که پیشبینی کرده بود. تنها شش روز گذشته بود، ولی دانشجوهایی جوان و خوشحال که این آزمایش را شروع کرده بودند، به زندانیهایی تندخو و گستاخ و زندانبانهایی دیگرآزار و سادیست تبدیل شده بودند.
صبح روز بعد، زیمباردو تشکیل جلسه داد و به همه اعلام کرد میتوانند به خانههایشان برگردند. زندانیهای باقیمانده همگی رها شدند، ولی چنین گفته میشود که زندانبانها ناراحت و آشفته بودند. آنها تازه داشتند از قدرت جدیدشان لذت میبردند و هرگز نمیخواستند این قدرت را از دست بدهند.
زیمباردو بعدها در کتابش با عنوان اثر لوسیفر نوشت: “تنها آدمهای اندکی توانستند در مقابل وسوسههای موقعیتی برای استفاده از قدرت و تسلط مقاومت کنند و همزمان بتوانند چهرهای اخلاقی و نجیب از خود به نمایش بگذارند؛ به وضوح خود من نیز جزء این طبقهی شریف نبودم.”
معنی و مفهومِ نتایج آزمایش زندان استنفورد چه بود؟
طبق گفتههای زیمباردو و همکارانش، آزمایش زندان استنفورد نشان میدهد شرایط میتواند چه تاثیر قدرتمندی بر رفتار انسان داشته باشد. از آنجا که زندانبانها بر مسند قدرت نشسته بودند، دست به رفتارهایی زدند که به صورت معمول در زندگیِ روزمره یا در شرایط دیگر هرگز انجام نمیدادند. زندانیها نیز حقیقتا هیچ کنترلی بر اوضاع نداشتند، به تدریج منفعل و افسرده شدند.
روانشناسی اسم : ۱۳ تاثیر عجیب اسم در موفقیت شما
۲. گزینه پیشفرض
نمودار بالا (برگرفته از پژوهشی توسط اریک جانسون و دنیل گلدستین با عنوان “آیا پیشفرضها زندگی را نجات میدهند؟”) درصد آدمها در کشورهای اروپایی را نشان میدهد که به اهدای اعضای بدنشان رضایت دادند.
نکتهی جالبِ این نمودار این است که بسیاری از کشورهایی که با رنگ زرد در سمت چپ نمودار قرار دارند (دانمارک، بریتانیا و هلند) از لحاظ اقتصاد، پیشرفت و غیره در جایگاهی یکسان با بسیاری از کشورهایی هستند که با رنگ آبی در بخش راستِ نمودار قرار دارند. پس چنین تفاوت فاحش در شمار افرادی که به اهدای اعضای بدنشان رضایت دادند در میان این کشورها از کجا به وجود آمده است؟
نتایج پژوهشها نشان میدهند دلیلِ این تفاوت فاحش نحوهی انتخاب گزینه (رضایت یا عدم رضایت) در برگهی دولتی بوده است.
کشورهای زرد رنگ (فرم رضایت)
“لطفا در صورت رضایت به اهدای عضو داخل مربع را علامت بزنید.”
هیچ کس داخل مربع را علامت نزد. هیچ کس اعضای بدنش را اهدا نکرد.
کشورهای آبی رنگ (فرم عدم رضایت)
“لطفا در صورت عدم رضایت به اهدای عضو داخل مربع را علامت بزنید.”
در اینجا نیز هیچ کس داخل مربع را علامت نزد … ولی (به دلیل نحوهی نگارش جمله در فرم) همه اعضای بدنشان را بخشیدند.
نکتهی مهم
این پژوهش نمونهی بسیار خوبی است که اهمیت پیش فرض را در فرایند تصمیمگیری نشان میدهد. تصمیمگیری کار دشواری است، به همین دلیل آدمها غالبا به پیشفرضها اعتماد و آنها را انتخاب میکنند. بنابراین، نحوهی تصمیمگیری تاثیری بسیار زیاد بر رفتارهای متعاقبش دارد.
چگونه فشار اجتماعی برای مرد بودن باعث رفتار پرخاشگرانه میشود
۳. پژوهش دانشگاه کمبریج
جمله زیر را می توانید به درستی بخوانید؟
تریتب حورف در یک کمله خیلی مهم نسیت. نتکهی مهم این است که اولین و آرخین حرف در جای دسرت قرار گفرته باشد. حورف دیگر میتاونند کاملا به هم رخیته باشند، با این حال میتاویند بدون مکشل خاص آنها را بوخانید. دلیل این مئسله آن است که مغز شما همهی حورف را نیمخاوند، بلکه کملهها و گورههای کملهّها را میخواند.
آنچه چشمهایمان میبینند دقیقا آن چیزی نیست که مغزمان در نهایت برداشت میکند – ما فکر میکنیم راه میرویم و جهان اطرافمان را با چشمهایمان میبینیم؛ و چشمها این اطلاعات را به مغز میفرستند و مغز نیز آنها را پردازش میکند و تجربهای واقعی را از “آنچه در دنیای بیرونمان” وجود دارد به ما ارائه میکند. ولی حقیقت این است که آنچه مغزمان در مییابد دقیقا آن چیزی نیست که چشمهایمان حقیقتا مشاهده میکنند.
مفسر بزرگ – مغز دائما در حال تفسیر هر چیزی است که آن را مشاهده میکند. برای مثال، به عکس زیر نگاه کنید:
چه میبینید؟ شاید اولین چیزی که به ذهنتان برسد این است که یک مثلث با حاشیه سیاه رنگ در پسزمینه میبینید، و یک مثلث سفید که به صورت برعکس بالای آن قرار گرفته است. البته، این واقعا آن چیزی نیست که در این شکل وجود دارد، اینطور نیست؟ این شکل دقیقا متشکل از چند خط و دایرههای ناقص است. مغزتان شکلِ مثلثِ برعکس را – در یک فضای خالی – از خودش میسازد زیرا این همان چیزی است که واقعا انتظار دارد ببیند. این نوعِ خاص از توهم را بر اساس نام یک روانشناس ایتالیایی (گایتانو کانیزسا) که در 1955 به این حقیقت پی برد، مثلث کانیزسا نام نهادند.
میانبرهایی برای جهان – مغز ما برای آنکه بتواند به راحتی و با سرعت جهانِ اطرافمان را درک کند، این میانبرها را میسازد. در هر لحظه ورودیهای حسیِ بسیار زیاد (میلیونها) وارد مغز میشوند، و مغز باید سعی کند همهی آنها را درک کند. بنابراین از قاعدهی سرانگشتی استفاده میکند و بر اساس تجربههایاش در مورد هر موضوع نتیجهگیری میکند تا بتواند مفهومِ آنچه را میبینید حدس بزند. این روش در اغلبِ اوقات جواب میدهد، ولی بعضی وقتها نیز دچار خطا و اشتباه میشود.
آنچه شما طراحی میکنید، لزوما همان چیزی نیست که آدمهای دیگر میبینند – اصل مطلب این است که آنچه ما فکر میکنیم آدمها میبینند و درک میکنند، لزوما همان چیزی نیست که آنها واقعا میبینند و درک میکنند. این بینش و درک ممکن است بستگی به پسزمینه، دانش، میزان آشنایی با آنچه میبینند، و انتظاراتشان داشته باشد. در مقابل، شاید بتوانیم آدمها را متقاعد کنیم به شیوهای خاص به موضوعِ مورد نظرمان نگاه کنند؛ موفقیت در این کار به نحوهی ارائهی آن موضوع بستگی دارد.
با استفاده از پسزمینههایی با رنگهای مختلف میتوانیم جلب توجه کنیم و معنیِ نشانهها را تغییر دهیم.
شما چه فکر میکنید؟ آیا فکر میکنید طراحان حرفهای به عمد از همین اصول برای جلب توجه استفاده میکنند؟ اگر شما طراح باشید از این ایدهها استفاده میکنید؟ اگر بتوانید پاراگرافی را که پر از اشکالّهای املایی بود، به خوبی بخوانید، پس آیا غلطهای املایی مسئلهی مهمی هستند؟
تست شخصیت شناسی: ۸ تست روانشناسی و خودشناسی اثبات شده
۴. مغز به دنبال الگوهای ساده میگردد
وقتی به Xهای زیر نگاه میکنید، دقیقا چه میبینید؟
xx xx xx xx
به احتمال زیاد میگویید چهار مجموعهی دوتایی x. ولی هرگز آنها را به عنوانِ 8 تا x به صورت مجزا نمیبینید. شما وجود فاصلهی سفید، یا عدم وجود این فاصله را به عنوان یک الگو تفسیر میکنید.
آدمها تواناییِ زیادی در تشخیصِ الگوها دارند – تشخیص الگوها به درک سریعِ همهی ورودیهای حسی کمک میکند که هر لحظه وارد مغزتان میشوند. چشمها و مغزتان حتی هنگامی که هیچ الگوی واقعی وجود نداشته باشد، همیشه میخواهند الگو بسازند. مغز شما میخواهد الگوها را ببینید.
هر سلولِ واحد به شکلهایی خاص واکنش نشان میدهد – در 1959، دو پژوهشگر به نامهای هیوبل و وِیزل نشان دادند سلولهایی واحد در قشر بیناییِ مغزتان وجود دارند که فقط به خطهای افقی واکنش نشان میدهند، و به همین ترتیب برخی سلولهای دیگر نیز فقط به خطهای عمودی، برخی به کنارهها، و برخی نیز فقط به زاویههای خاص واکنش نشان میدهند. (هیوبل و ویزل در 1981 برای این کشف در مورد بینایی انسان موفق به دریافت جایزهی نوبل شدند).
نظریهی بانک حافظه – حتی با کشف هیوبل و ویزل در 1959، برای سالهای زیاد نظریهی غالب در بازشناخت الگو این بود که شما دارای یک بانک حافظه هستید که میلیونها چیز را در خود ذخیره میکند، و وقتی شما یک چیز خاص را میبینید، به سرعت آن را با تمام اقلامِ موجود در بانک حافظهتان مقایسه میکنید تا موردی را بیابید تا با آن چیزِ خاص مطابقت داشته باشد.
شما اشیا را از طریق شکلهای ساده تشخیص میدهید – ولی امروزه پژوهشها به این ایده اشاره میکنند که در هر آنچه میبینیم، میتوانیم شکلهای بنیادیِ خاصی را تشخیص میدهیم، و با استفاده از همین شکلهای بنیادی که “جیون” نام دارند، میتوانیم اشیا را تشخیص دهیم. ایروینگ بیدرمن در 1985 ایدهی جیون را معرفی کرد. بر اساس این ایده، 24 شکل بنیادی وجود دارد که آدمها آنها را تشخیص میدهند و این شکلها اجزای سازندهی اشیایی هستند که آنها را میبینیم و تشخیصشان میدهیم.
شکل زیر یکی از نمونههای جیونِ بیدرمن و نحوهی ارتباط اشیا با بازشناخت این الگوها را نشان میدهد.
نکات مهم:
- اگر میخواهید چیزی را به آدمها ارائه دهید، تا آنجا که ممکن است از الگوها استفاده کنید، زیرا آدمها به صورت خودکار به دنبال این الگوها میگردند.
- اگر میخواهید آدمها بتوانند به سرعت یک شی را تشخیص دهند، از طراحیِ سادهی هندسیِ آن شی استفاده کنید. با این کار تشخیصِ جیونِ موجود در آن شی را برای آن فرد آسانتر میکنید، و بنابراین کمک میکنید وی بتواند آسان و سریعتر شیِ اصلی را تشخیص دهد.
شما چه فکر میکنید؟ آیا تاکنون در ایجاد طرحها و شمایل برای ارائه به دیگران و کمک به تشخیصشان از شکلهای ساده استفاده کردهاید؟
اثر آفتابپرست – با اینکه مدتها گمان میکردند تقلیدِ زبانِ بدن آدمهای دیگر میتواند میزان صمیمیت را میان آدمها بیشتر کند، این نظریه تا وقتی دو پژوهشگر به نامها چارتراند و بارگ در 1999 مجموعهای از آزمایشها را به عمل آوردند، به صورت دقیق آزموده نشده بود.
طبق یافتههای چارتراند و بارگ، اثر آفتابپرست گرایشی طبیعی برای تقلیدِ لحن گفتار و حالات چهرهی فردی دیگر است. میتوانید به این نکته توجه کنید آدمهایی که مدتها به خوبی کنار یکدیگر زندگی کردهاند، تقریبا شبیهِ هم رفتار میکنند، زیرا به صورت غیرارادی حرکات دست و بدن، لهجهی صحبت و چیزهای دیگر را از یکدیگر تقلید میکنند. در حقیقت بدن به صورت خودکار تعاملِ میان این افراد را آسان و مطلوبتر میکند و در برخورد با یکدیگر سطح صمیمتشان را افزایش میدهد.
بنابراین “اثر آفتابپرست”، جدا از اینکه این خزندهی خونسرد را از خطرات محافظت میکند، در حقیقت واکنشی گرم و دلپذیر برای تسهیل تعاملات اجتماعی است. معمولا افراد این کار را به صورت غریزی انجام میدهند، و خودشان از این رفتار آگاه نیستند، و در اغلبِ موارد، این کار حقیقتا باعثِ افزایش دوستی و صمیمیت میشود.
افراد موافق و همدم، کسانی که موافقِ اکثرِ دیدگاههای یکدیگر هستند، غالبا کارهای هم را منعکس میکنند. چارتراند میگوید: “کسانی که بیشتر به هم توجه دارند، بیشتر از یکدیگر تقلید میکنند” و البته در این فرایند، تبدیل به دوستهایی صمیمیتر میشوند.
حال این مسئله را میتوان در مقیاس بزرگتر و در چارچوبهای مختلف به کار برد؛ مثلا در مدرسه، دانشآموزان تلاش میکنند “خود را وارد” یک گروه محبوب از دانشآموزان کنند، بنابراین رفتارهای افراد آن گروه را تقلید میکنند. تا وقتی جوان هستیم تمایل داریم خود را با هر شخصی که به وی نزدیک میشویم تطبیق دهیم که بتوانیم از این طریق یک فرد خوب یا معمولی به نظر برسیم. واردِ هر گروهِ دوستان که میشویم، رنگی جدید به خود میگیریم. شاید پیش خودمان فکر کنیم اگر دائما اطراف آدمهای مختلف باشیم، شاید بتوانیم فردی خوب و موفقتر شویم. ولی تنوع و گوناگونی تنها از این جهت مثبت است که بتواند چیزهایی جدید به ما اضافه کند و باعث شود فردی بهتر باشیم، نه اینکه بخواهد مطابق با شرایط و افرادِ اطراف، تغییرمان دهد. توصیه میشود در طولانیمدت به دنبال آدمها و شرایطی بگردیم که ما را همانگونه که هستیم بپذیرند و اجازه دهند آنگونه باشیم که دیگران مجذوبمان شوند، نه اینکه ما را به سمتی سوق دهند که بر اساس خواست و تقاضای دیگران تغییر کنیم.
اینها دقیقا همان مطالبی هستند که باید در مدرسهها آموزش داده شوند.
۱۷ ترفند روانشناسی که همهی آدمها دوستتان بدارند
۵. غالبا آدمها تا قلهی قاف میروند تا بتوانند با نظر اکثریت هماهنگ شوند.
سالومون اَش آزمایشی را طرحریزی کرد که در آن دو مستطیلِ مجزا را به آدمها نشان میداد؛ داخل مستطیل سمت چپ یک خطِ مرجع، و در مستطیل سمت راست سه خط با اندازههای مختلف قرار داشت. از آدمها خواسته شده بگویند کدامیک از سه خط با خطِ مرجع برابر است.
به نظر کار راحتی میآید، این طور نیست؟ ولی مشکل اینجا بود که آنها جوابهایشان را باید پس از 5 تا 7 نفرِ دیگر اظهار میکردند – در حقیقت این 5 تا 7 نفر از همدستانِ اَش بودند. این کار 18 بار تکرار شد، و در 60 درصد موارد همدستانِ اَش پاسخ نادرست می داند (به این صورت که علیرغم اینکه گزینهی C به وضوح درست بود، آنها گزینهی A را انتخاب میکردند). حدود یکسوم از شرکتکنندگان در این پژوهش دستِ کم یک بار با پاسخِ نادرستِ جمع موافقت کردند، و 30 درصد کل شرکتکنندگان در اکثر این گونه آزمایشها نیز مطابق اکثریت پاسخ دادند.