10 افسانه ترسناک عجیب که خبر از فرارسیدن مرگ میدهند
هیچ آدمی نمی داند چه زمانی قرار است بمیرد. ممکن است صد سال زندگی کنید و یا همین فردا دچار یک حادثه وحشتناک شوید. هیچ راهی هم برای فهمیدن زمان فرارسیدن مرگ وجود ندارد. به هرحال، تعداد کمی از مردم آنقدر خوش شانس بودهاند که توانایی حدس زمان مرگ را داشته باشند – بله، «خوش شانس»، کلمه مناسبی برای این وضعیت است. گاهی وقتها این نشانههای شوم با خانوادهها در ارتباطند و تاریخچهای دارند. باقی آنها فقط اتفاق هستند. هیچ کدام از این چند افسانه ترسناک هم مورد استقبال قرار نگرفته و خوش یمن نیستند.
۱۰ افسانه ترسناک عجیب که خبر از فرارسیدن مرگ میدهند
۱۰. مشاهده اگلینتون
گفت میشود که آرچیبالد ویلیام مونت گومری – ارل سیزدهم اگلینتون و اولین ارل وینتون (۱۸۶۱-۱۸۱۲) – بسیار مورد علاقه مردم سرزمینش بود. او بیشتر به دلیل تلاشش برای احیای نمایش عمومی تورنمتهای سوارکاری با نیزه ۱۸۳۹ در یادها مانده است. متاسفانه، بارانهای شدید در آن دوره، جمعیت ۱۰۰۰۰ نفری را فراری داد. وقتی این رویداد در روز بعد دوباره برگزار شد، بسیاری از آن جمعیت بازنگشتند.
داستانی هست که افراد کمی آن را میدانند. در ۴ اکتبر ۱۸۶۱، لرد اگلینتون در حال بازی گلف در سنت اندروز واقع در فایف اسکاتلند بود که ناگهان ایستاد. او به همراه خود گفت که « دیگر نمیتوانم بازی کنم. این سومین بار است که تصویر یک پیرمرد ترسناک را میبینم. اتفاق ترسناکی دارد برای من میافتد».
در اسکاتلند، شایعهای بود که این پیرمرد، اعضاء بعضی خاندانها را دنبال میکند. اگلینتون همان شب در اثر خونریزی داخلی ناشی از سکته – در حالی که شمعی را برای خانمی که میخواست به اتاق خود برگردد، گرفته بود – مرد.
۱۵ عکس ترسناک با ماجراهای ترسناک تر که شاید باورتان نشود!
۹. آغوش مرگ
در ۱۹۲۴ خانم بلیس کلمن و همسرش در یک اتاق اجارهای در اوکلند کالیفرنیا زندگی میکردند. او همیشه عادت داشت که ساعت ۴ بعد از ظهر و در زمان استراحت کاری به اتاق خود برگردد.
یک روز، زمانی که خانم کلمن در ساعت ۴ بعد از ظهر در حال برگشتن به اتاقش بود، وارد خانه شد و مستاجر طبقه سوم را دید که با زن صاحبخانه صحبت میکرد و اسکلتی با قد ۱۸۳ سانتیمتری نیز کنار مستاجر ایستاده و دستان استخوانی خود را دور کمر او گذاشته بود. نه خانم مستاجر و نه خانم صاحبخانه از حضور نفر سوم خبر نداشتند. کلمن ترسید اما میدانست که نمیتواند آن صحنه عجیب را توضیح دهد، آن دو زن را جا گذاشت و به اتاق خودش پناه برد.
سه هفته بعد، مستاجر طبقه سوم درگذشت و فرزندانش را بیمادر گذاشت.
۸. مهماننوازی غیرقابل اعتماد
در جنگ داخلی انگلستان که از ۱۶۴۲ تا ۱۶۵۱ طول کشید، زندگی ریچارد فنشاو و همسرش – آن – بانوی فنشاو را در ۱۶۴۹ زیر و رو کرد. چرا که فهمیده بودند که باید محل سکونت خود در کورک ایرلند را قبل از اینکه همسایهها آنها را به دار بیاورزن ترک کنند. در مسیر رفتن به اسپانیا، در خانه بعضی از دوستان میماندند. در آن زمان، شبی را در قصر بانو هونارا اوبرین گذراندند. پس از صرف شام و چند مکالمه مودبانه، فنشاوها به اتاق رفتند تا بخوابند.
حدود ساعت ۱ نیمه شب، خانم فنشاو با صدایی که از پنجره میآمد بیدار شد. او به طرف پنجره رفت و پرده را کنار زد و زنی را دید که در بیرون از خانه رو به پنجر ایستاده بود. زن، لباس سفیدی بر تن داشت، موهایش قرمز بود و رنگ به رخ نداشت. گریه میکرد و به زبان ایرلندی مویه سر میداد و ناگهان مانند ابر ناپدید شد. خانم فنشاو به سرعت همسرش را بیدار کرد تا برایش توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده است.
صبح روز بعد، قبل از اینکه خانم فنشاو اتفاق عجیب دیشب را برای خانم اوبرین تعریف کند، خانم اوبرین گفت که دیشب خوب نخوابیده است چرا که در بخش دیگر قصر به خاطر دختر عموی بیمارش که ساعت ۲ صبح فوت کرده، بیدار مانده است. و سپس گفت که امیدوار است خانم فنشاو خوب خوابیده باشد زیرا بهترین اتاق قصر را به او داده………اما فراموش کرده بود که هر وقت کسی از اعضاء خانه میمرد، روح یک زن در پشت پنجره آن اتاق ظاهر میشد.
خانواده فنشاو، شب دوم را در آنجا نماندند.
۱۳ نکته جالب در مورد هالووین ترسناک
۷. دستی بدون بدن
در ۱۹۳۴، الیوت اودونل نویسنده، تجربه عجیب زن جوانی از خانواده مکنزی در اسکاتلند را نوشت. داستان از این قرار بود که زن جوان برای آوردن چیزی به اتاق خواب خود میرود و زمان ترک اتاق صدای افتادن چیزی را میشنود. سر میچرخاند تا منبع صدا را پیدا کند که میبیند جاشمعی نقره قدیمی در کنار کمد لباسها افتاده است. میرود تا آن را بردارد که ناگهان متوقف میشود زیرا میبیند که چه چیزی جاشمعی را انداخته است.
یک دست که از دیوار بیرون آمده است!
فقط از آرنج به پایین آن معلوم بود، با پوستی سفید و انگشتان کشیده و ناخنهایی مرتب که نشان میداد به یک زن تعلق دارد. اما باقی جسم زن آنجا نبود. زمانی که زن جوان به این صحنه غیرعادی خیره شده بود، دست به تدریج محو شد.
او فورا با ترس به طرف مادر رفت چرا که شنیده بود شبح یک دست، قبل از مردن اعضاء خانواده او ظاهر میشود و مادرش نیز در آن زمان بیمار بود. خوشبختانه حال مادرش کاملا خوب شده بود اما چند روز پس از دیدن آن دست، نامهای رسید که خبر مرگ ناگهانی پسر عموی زن جوان را میداد.
۶. نفرین خانوادگی
این مشکل با حرص و طمع اوین مککلین جوان آغاز شد. در ۱۵۳۸، اوین، پسر و وارث رییس مککلینز در منطقه Lochbuie بود و این مسئله را نمیفهمید که چرا باید منتظر بماند تا ثروت پدر به دستش برسد. صحبتهای بدی بین آنها پیش آمد و خیلی زود تبدیل به بحث و سپس دعوا شد. این دعوا باعث ایجاد جدایی در خاندان شد، به گونهای که پدر و پسر نیروهای مخالفی را علیه یکدیگر رهبری میکردند. در طول آن جنگ، یکی از حامیان بزرک مککلینز، سر اوین را با یک ضربه زد – اما بدن اوین از اسب نیفتاد.
در عوض، جنازه او به چپ و راست تکان میخورد و قبل از اینکه اسبش از میدان جنگ به سمت خانه برود، به مردان خاندان برخورد میکرد. زمانی که اسب به قصر اوین برگشت، خدمتکاران از دیدن جسم بدون سر اربابشان ترسیده بودند. بدن اوین، هنوز روی زین نشسته بود و تکان میخورد. خدمتکاران چون متقاعد شده بودند که این کار خود شیطان است، قبل از به خاک سپردن جسم اوین، اسب او را گردن زدند.
از زمان آن جنگ ترسناک، خاندان مککلین در منطقه Lochbuie با ترس مواجه شدن با روح بی سر اوین مککلین که روی اسبش نشسته و شنل سبزرنگی که در جنگ به تن داشت را پوشیده است، زندگی کردند. دیدن روح او یک معنا داشت: شاهد بدبخت به زودی میمیرد.
۵. جادوگر غبار
در ولز، داستانهایی درمورد Gwrach y Rhibyn، یک جادوگر زشت و بالدار که نیمه شبها میآید و بالهایش را به پنجره خانهای که قرار است مرگی در آن رخ دهد میزند و نام آن فرد بیچاره را صدا میزند، وجود دارد. افرادی که آن را دیدهاند بسیار میترسند و هشدار وحشتناک آن بسیار ناخوشایند است اما این فقط یک داستان ولزی است. یا حداقل چیزی است که ویرت سایکس در زمان جمع کردن داستان از کشاورزان ولزی در کتاب خود – گوبلینهای انگلیسی در ۱۸۸۰ – آورده است. یکی از کشاورزانی که سایکس با او صحبت کرده بود، داستان عجیبی را تعریف کرد که در ۱۴ نوامبر ۱۸۷۸ برای او اتفاق افتاده بود. کشاورز، به دیدن یک دوست قدیمی رفته بود و در نیمههای شب با یک صدای وحشتناک و لرزش پنجره بیدار شده بود. کشاورز با ترس و کنجکاوی به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. او هیبتی را در حال پرواز دید که به او نگاه میکرد. او همان Gwrach y Rhibyn بود. این جادوگر عجیب موهای ژولیده و قرمز رنگ، پوستی گچ مانند و بال و دندانهایی مانند عاج داشت. او لباس سیاه و بلندی به تن داشت که از پشت روی زمین کشیده میشد. چنین به نظر میرسید که هیچ جسمی در آن لباسها وجود ندارد.
او باز هم رو به آن پنجره و کمی پایینتر از جایی که کشاورز بود جیغ میکشید و سپس ناپدید شد. کشاورز به تاریکی نگاه میکرد . دوباره دید که جادوگر وارد مهمانسرای کناری شد. او کمی منتظر ماند اما صدای دیگری نشنید. روز بعد، کشاورز فهمید مردی که در مهمانسرا کار میکرد آن شب مرده است.
۴. گربه زخمی
در سالهای ۱۸۰۰، خانواده خانم هارتنول در یک خانه بزرگ زندگی میکردند. این خانه آنقدر بزرگ بود که خانواده فقط در یک قسمت آن زندگی میکردند و باقی آن خانه در اکثر مواقع قفل بود. بخشی از قسمت استفاده نشده خانه، یک راهرو بود که احساس بدی را ایجاد میکرد. اما خانم هارتنول که جوان و ماجراجو بود تصمیم گرفت آن را در موقعیتهای مختلف بررسی کند. او چیزهای عجیب زیادی را در این راهرو تجربه کرد اما عجیبترین آنها شبح یک گربه سیاه و ناقص با یک چشم و یک دست و با گوشهای بریده و حرکت آرام بود. او سه بار این موجود عجیب را دید.
اولین باری که گربه را دید، گربه در راهرو خزید و سعی کرد به پای خانم برسد. آن بعدازظهر، برادر او مرد. دو سال بعد، خانم هارتنول در راهرو میگشت که احساس کرد چیزی به پشتش میخورد. سر چرخاند و دوباره آن گربه را دید. باز هم خونین و بدون عضو بود و میلرزید انگار که در حال مرگ باشد. هارتنول به سمت اتاق فرار کرد. مادرش همان شب مرد.
چهار سال بعد، او به راهرو رفت اما رفتنش به راهرو به خواست خودش نبود. پدرش به او دستور داده بود که برود. او درمورد تجربههای قبلی در آن راهرو به پدرش چیزی نگفته بود چرا که در آن صورت دیگر حق رفتن به آن قسمت خانه را نداشت. او کارش را به سرعت انجام داد و زمانی که میخواست بیرون برود، سایهای را جلوی در دید……. دوباره گربه را دید. پدرش همان بعد از ظهر مرد.
پس از مرگ پدر، خانم هارتنول و خواهر و برادرانش خانه را ترک کردند و هرگز به آن برنگشتند.
۳. نشانه عجیب اوکسنهمها
در ۱۶۴۱، مقالهای در انگلستان منتشر شد که درمورد مرگ کودکان آقای اوکسنهم بود. این مقاله توضیح میداد که چگونه ۵ نفر از بستگان نویسنده – جیمز اوکسنهم – پرنده سینه سفید رمزآلودی را قبل از مرگشان در ۱۶۱۸ و ۱۶۳۵ دیده بودند.
این داستان، به عنوان یک افسانه خانوادگی معروف شد. داستان موجود در مقاله اصلی، کاملا ساختگی تا چیزی برای به فروش رفتن داشته باشد. سه نفر از قربانیان هیچگاه وجود نداشتند، یکی از آنها در تاریخ متفاوتی نسبت به آنچه در مقاله گفته شده بود، مرد و خانواده، چنان که در مقاله گفته شده بود، هیچ وقت در Sale Monachorum زندگی نکرده بودند. شاهدانی که نامشان در دفتر آمده بود نیز هرگز وجود نداشتند، بنابراین تمام داستان ساختگی بود.
در ۱۷۴۳، حدود یک قرن بعد از انتشار مقاله، ویلیام اوکسنهم در کنار برخی از دوستانش در اتاق خود نشسته بود که ناگهان پرنده سفیدی از آنجا عبور کرد. اوکسنهم که درمورد شایعه مرگ خانوادهاش چیزهایی میدانست به تمسخر گفت که آنقدر بیمار نیست که با این پرنده بمیرد! این حرف او باعث خنده دیگران شد. اوکسنهم، دو روز بعد با یک بیماری ناگهانی مرد.
۲. رسوایی یک قصر
دکتر والتر فارکوهار (۱۸۱۹-۱۷۳۸) که در ۱۷۹۶ بارونت شده بود ، به عنوان یک پزشک، تجربه عجیبی در سال های جوانی و قبل از این که در ۱۷۶۹ به لندن برود، داشت. هنگامی که به منطقه دوین رفته بود از او خواسته شد که به همسر سرپیشخدمت در قصر، کمک کند. وقتی رسید، او را یه یک ساختمان خارجی بردند و از او خواستند که منتظر بماند تا بیمار آماده شود.
زمانی که منتظر بود، یک زن جوان و خوش لباس که به نظر میرسید از اعضای خانواده باشد وارد اتاق شد. او مودبانه احوالپرسی کرد اما خانم، حضور او را نادیده گرفت. انگار که نگران چیزی بود. دستانش را به هم فشار میداد و زمانی که اتاق را به مقصد پلهها طی میکرد، قبل از بالا رفتن از پلهها کمی ایستاد. وقتی بالا رفت، نور آفتاب صورتش را روشن کرد و دکتر فراکوهار به این فکر میکرد که این زن چهقدر زیبا و چهقدر ناامید و ناراحت است. در یک لحظه، او رفته بود. از پزشک خواسته شد که به دیدن زن بیمار برود که وضعیتش نیازمند توجه فوری و کامل بود.
پزشک، صبح روز بعد برای معاینه بیمار برگشت که حالش از روز قبل بهتر شده بود. حالا که این مشکل اورژانسی تمام شده بود، پزشک درمورد زن جوانی که دیده بود با سرپیشخدمت صحبت کرد. فراکوهار انتظار چنین واکنشی را نداشت. سرپیشخدمت شروع به نالیدن کرد که : همسر بیچاره من، همسر بیچاره من! وقتی پزشک از او سوال پرسید، سرپیشخدمت گفت که دختر بارون قبلی این قصر، از پدر خودش فرزندی به دنیا آورده است. زن جوان بیچاره، فرزند خودش را در همان اتاقی که پزشک در آن منتظر بود، خفه کرده بود.
زن جوانی که پزشک دیده بود، یک شبح بود که فقط زمان وقوع یک مرگ در قصر ظاهر میشد. او قبل از غرق شدن پسر سرپیشخدمت ظاهر شده بود و حالا سرپیشخدمت مطمئن بود که همسرش میمیرد. علی رغم اطمینان پزشک که حال آن زن خوب بوده و نگرانی سرپیشخدمت بی اساس است، همسر او ظهر روز بعد مرد.
۱. یک دیدار دوستانه
روز تابستانی زیبایی در ۱۹۷۴ بود و دکتر جولیان کیرچیک در صندلی راحتی خود در کنار استخر لم داده بود و از آن روز لذت میبرد و روز به سمت شب میرفت. نسیم خنک و صدای پرندگان، او را آرام میکرد. ناگهان صدایی را از بوتههای نزدیک خانه شنید. بلند شد که ببیند چیست. دو قدم بعد ایستاد.
کیرچیک یک هیبت اسکلتی دید که لباس و ردای یک راهب را پوشیده بود و با اینکه چشمان زردی داشت، دکتر مطمئن بود که به او نگاه میکند. پوست او به شکلی کشیده شده بود که استخوان جمجمهاش مشخص بود و دندانهای او کمی باز بودند و کیرچیک احساس میکرد که این یک لبخند دوستانه است. اسکلت عجیب با دستان استخوانی به کیرچیک اشاره کرد. کیرچیک از ترس یخ زده بود. در آخر، آن تصویر عجیب ناپدید شد.
کیرچیک آن موقع متوجه نشد که آن تصویر چه معنای دارد اما چند ماه بعد که به سرطانی لاعلاج مبتلا شد، متوجه موضوع شد.